زن جوان زندگی پسر بچه ی 9 ساله را جهنمی کرد + عکس
پسرک که در یک خانه افیونی زندگی میکرد وقتی به همسایهشان پناه برد نمیدانست زنی که دلسوزیاش را میکند او را وارد دنیای شیشهای خواهد کرد.
«پیمان» 9 ساله است و در یکی از محلههای جنوب نیشابور زندگی میکند. خانه آنها نزدیک ریل راهآهن تهران ـ مشهد است و یکی از بازیهای این پسر بچه لاغر اندام تماشای قطارهای مسافربری است که هر روز از آنجا عبور میکنند. میگوید بزرگترین آرزویش این است که بتواند همراه خانواده با قطار به مسافرت برود و مانند بقیه بچهها باشد. اما او خوب میداند که این نیز یکی از آرزوهای دست نیافتنیاش است و نباید خودش را اذیت کند. پسرک لاغر اندام به شیشه معتاد است و تنها نگرانیاش این است که مبادا سه برادر و خواهرش نیز به این درد بیدرمان معتاد شوند.
پدرش زور بازوی خوبی داشت، اما تن به کار نداد و سر کار نرفت. او که میخواست از راه خلاف پول مفتی به جیب بزند و چرخ زندگیاش را بچرخاند چندی پیش به خاطر قاچاق موادمخدر دستگیر شد. نتیجه این کارش بدبختی بود که با بریده شدن 10 سال حبس به سر خودش آمد و فلاکتی که زن و بچههای بیگناهش به آن گرفتار شدهاند. او هیچ وقت فکر نمیکرد بلایی که به سر بچههای مردم در میآورد به سر پاره تن خودش خواهد آمد و آه مادران و پدران زن و مردهای معتاد دامن زندگیاش را خواهد گرفت. پسر کوچولوی او به اتهام خرده فروشی موادمخدر و با یک گرم شیشه دستگیر شده است. او عجله داشت خود را به خرابهای برساند و به قول خودش، بدنش را شارژ کند.
پایگاه اطلاع رسانی ثامن
ردپای زن همسایه
پیمان با لباس کهنه و پاره کنار دیوار ایستاده و چشم از موزائیکهای چهار گوش کفپوش اتاق بر نمیداشت.گفت: از وقتی پدرم دستگیر شد و به زندان افتاد زندگی ما به هم ریخت، مادرم خیلی ناراحت بود و نمیدانست چه کار کند. اوایل تصمیم داشتم سرکار بروم و کمک خرج مادر باشم ولی همسایهای داریم که شوهرش جان سپرده است. من به خانه همسایه رفت و آمد میکردم و گاهی در کارها کمکش میکردم، یک سال پیش بود که او مرا شیشهای کرد.
الان روزی پنج تا 10 هزار تومان خرج موادم است. از خودم بدم میآید و خسته شدهام، یک سال است معتادم و حالم خیلی خراب است. من از همه پدرها میخواهم مواظب بچههای خود باشند، مادرم همیشه میگوید پایت را کج بگذاری زمین میخوری و همیشه باید خوب باشی.من هم نتوانستم خوب باشم، اشتباه کردم. امیدوارم هیچ کس این جوری نشود. پیمان زمانی که جلوی دوربین ایستاد تا عکسش را بگیرم ژست گرفته بود و خوشحال بود، انگار این هم برایش تازگی داشت.